عزرائیل هم راه خانه ما را گم کرده از بس جا بجا میشویم!
قبر من را نیم متر کمتر بکنید...تا چند وجب به خدا نزدیکتر باشم..
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی گورستان را تماشاکنم...
دوست ندارم مردم قبرم را لگد مال کنند
در چمنزار خاکم کنید..
وصیت کردم سنگ قبم را پشت و رو بگذارند تا بتوانم با مطالعه نوشته های آن اوقات فراغتم را پر کنم...
حسین پناهی
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا که دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم
وقتی دوباره هوای من به سرت زد،
آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
و اما من…
ادامه مطلب
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت
درحالیکه گویی ایستاده بودم!
چه غصه ها که باعث سفیدی موهایم شد
در حالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود...
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود و اگر نه نمی شود
کم کم یاد خواهی گرفت که عشق تکیه گاه نیست ورفاقت اطمینان خاطر...
یاد می گیری که بوسه ها قرار داد نیستند و هدیه ها معنی عهد و پیمان نمی دهند...
یاد خواهی گرفت که خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
. یاد می گیری که می توانی تحمل کنی... که محکم باشی...
پای هر خداحافظی یاد می گیری که خیلی می ارزی...
به مکه که رفتم
خیال می کردم دیگر تمتپام گناهانم پاک شده است...
غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده1
و تمام درست هایم خطا انگاشته شده بود...
در مکه دیدم خدا چند سالی است که از شهر مکه رفته است.
وانسانها به دور خویش می گردند!
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست
،و همه دوست دارند زود به خدا برسند و گناهان خویش را بزدایند
غافل از اینکه آن دوره گرد خوده خدا بود!
درمکه دیدم خدا نیست وچقدردوباره باید راه طولانی را طی کنم تا به خانه ی خویش برگردم
و درهمان نماز ساده ی خویش تصور خدا را در کمک به مردم جستجو کنم
اری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ای است که خدایی در ان نیست .
*********************************
خودت را در آغوش بگیر و بخواب ...هیچکس آشفتگیت را شانه نخواهد زد!
این جمع پراز تنهاییست...
اینجا گرگ ها هم افسردگی گرفته اند ...دیگرگوسفند نمی درند!
به نی چوپان دل می سپارند وگریه می کنند!
مثل بادبادک باش...
بااینکه میدونه زندگیش به نخی بنده،تو آسمون میرقصه و می خنده...
بخند ونگران نباش...
************
این قصه از اول هم به سررسیده بود این میان فقط من آواره شدم...
از طرف کلاغه قصه ها
نیا باران...زمین جایه قشنگی نیست!
من از اهل زمینم ،خوب میدانم که گل درعقدزنبوراست،
ولی سودای بلبل دارد و پروانه را هم دوست میدارد...
*****
چقدربا فصلای زمین هماهنگی؟
منکه هیچی...!
من تو بهارپاییزه پاییزم، تویه تابستون ،زمستونم! تویه پاییزو زمستون بهارم!